Tuesday, August 10

!وصله ناجور دنياي بازيگري وسينما مرد

امروزه ديگر عادت كرده ايم كه اگر راديو وتلويزيون از دانشمند, نويسنده يا هنرمندي با القاب وعنوان هاي شايسته ومحترمانه ايي نام ببرد- دلمان هري بريزد,- چون كه حتماَ جمله شان را با فعل "درگذشت" تمام مي كنند.اين بار هم قرعه به نام حسين پناهي افتاد.
ابراهيمباى سلامى: در دنياى شعف انگيز هنر، حسين پناهى هنرمند روستائيان و ساده دلان است، بزرگى او به سادگى اوست. حس غريبى او را به ما نزديك مى كند. آينه سادگى ها و بى آلايشى ها بود عاطفه و كودكى را به هنر مى آميخت و خود نيز به زلالى چشمه در نقش خويش به پست مدرن درآميخته شده بود. نمونه اى از جولان مولفه هاى زندگى عشايرى، روستايى و «گمن شافتى» در دنياى مدرن و بى رحم شهر «گزلشافتى» را ترسيم مى كرد. از ثروتى كه ما روستائيان از پدران به ارث برده ايم و نامش «فقر» است بى نصيب نبود. اطوار، حركات و سكناتش نوعى طنز و يا نوستالژى كميك را به همراه داشت. هنرپيشه اى محبوب بود كه از دريچه هنر به قلب مردم پاى گذاشته بود.
اغلب پناهى را از بازيگرى هاى زيباى او در فيلم ها مى شناختند و شايد كتاب هايش را نخوانده باشند. گاهى از قفسه كتابخانه دوستى كه به وفايش اميد داشتم ساده ترين كتاب ها را برمى داشتم، «من و نازى»، «بى بى يون»، «مرغابى در مه»، «چيزى شبيه زندگى» و ... به قول «مجتبى كاشانى» گاهى خواندن روى جلد كتاب كافى است تا انسان متنبه گردد. زمانى كه در قطار خالى سياست مشت بر سندان مى زدم به خودم قول داده بودم به احترام اين انسان ساده دل همه كتاب هايش را بخوانم و بعد به ديدارش روم، روزى تا در خانه اش رفتم ولى به ديدارش نائل نشدم. پناهى آنگاه كه در كودكى خويش به دزدى كه كشك هاى تازه مادرش را مى برد خيره شده بود و از دل برنيامد تا مانع او شود و به جرم غفلت از ماموريتش مسيح وار مصلوب گرديد و شلاق عظمت روح خويش را دريافت.
او همواره نقش آن كشيش مهربان داستان «بينوايان» را ايفا مى كرد كه به سارق اموالش محبت كرد و از او يك قهرمان ساخت. مى خواست به كودكى برگردد يعنى از نقش هاى رنگارنگ زندگى به دنياى بى رنگ عاطفه و عشق، به همانجا كه همه يكرنگند و هنوز دوستى، محبت و عشق را مزمزه مى كنند. اين جمله به ظاهر كودكانه كه واپسين كلام اوست: «به بهشت نمى روم اگر مادرم آنجا نباشد» يك عبارت استثنايى از حسين پناهى است كه در تركيبى از كلمات ساده و رايج به عظمت چند كتاب فلسفه، دين و اخلاق بيان شده است. پناهى گرچه خوب بازى مى كرد و شعر مى گفت اما هرگز هنرمندى پرآوازه و شاعرى شوريده نبود يا نمى خواست باشد. او نقش يك انسان را بازى كرد انسانى كه به تدريج در چنگ انسان نماهاى ماشينى مى ميرد.