Thursday, September 16

تابستاني كه گدشت

تابستاني كه گدشت
براي اونايي كه رو تعطيلات تابستون امسال با مسافرت تو اين هفته مهر پايان يافت زدند ويا به هر صورت توتهرون نبودند يه كم متاسفم. نگيد تو اين اوضاع وانفسا چيز ديگه اي براي اظهار تاسف نداشتي !؟ داشتم اما اينم روش حساب كنين!
اين روزا هواي تهرون خيلي تميزه تا جايي كه حتي تو شهرك هم كه نزديك فرودگاه وتر ميناله هم آسمون آبي آبي آبي بود. چيزي كه ديگه تو نقاشياي بچه هام كمتر ديده ميشه
خلاصه امروز ظهر بعد از انجام يه سري كاراي عقب افتاده واين ور اونور رفتن تو خيابونا كه به خاطر خريداي اول مهر خونواده ها يه كم شلوغ بود به طور كاملاَ اتفاقي تصميم گرفتيم با فريبا بريم در بند يا دركه و مثل هميشه رفتيم در بند. راستش هميشه تو انتخاب در بند يا دركه هيچ مشكلي نداريم چون هميشه دربند روانتخاب مي كنيم. تا حالا يكي دوبار بيشتر دركه نرفتيم اين شايد برگرده به دوران دانشجويي وخاطرات پنج شنبه هايي كه ميرفتيم دربند. آخه ميدوني در بند رفتن پنجشنبه ها يه جور افه روشنفكري حساب مي شد وهنوزم ميشه و منم كه كشته مرده اين جور افه هام.
  • از سر بالايي مدرس خلوت كه بالا ميرفتيم منظره هايي از كوهاي شمال شهر پيدا بود كه خداييش تاحالا نديده بودم. گفتم ببين حتي ريگ ها وقلوه سنگهاي رو كوها روميشه شمرد.
  • اينكه از ميدون اول دربند تا آخرين جايي كه ماشين ميرفت را گاز بدي و از شلوغ پلوغي روزاي ديگه خبري نباشه برام خيلي رويايي بود.(اينقد كه تابلوي ايست يه مامورپارك رو نديدم وموقع برگشت يه گير كوچيك بهم داد).
  • اينكه توبالا ترين جا يه راست با ماشين رفتيم داخل يكي از اين كافه باغ ها و لميديم رو يه تخت. آدم بايد يه جورايي بد سليقه باشه كه اينجور جاها بره دور ميز بشينه.
  • اينكه شانس آورديم و كافه تازه تاسيس بود وبرا جلب مشتري خداييش با وجود اينكه سرشون شلوغم بود از سرويس دهي كم نذاشن.
  • اينكه فريبا ماهي قزل سفارش داد ومنم كباب بختياري واينطوري با دو تير سه نشون(؟) زديم
  • اينكه راحت تو يه گوشه خيلي رويايي ودنج بشيني وحرفاي پروانه ايي كه ديگه يادمون رفته بود را بزنيم و با موسيقي رودخونه وتو هواي خنك آخراي تابستون غذا بخوريم واز ماموراي كنترلچي رعايت شَونات خبري نباشه(حيف كه دوربينم موبايل! نداشت تا نشونتون بدم كجا بوديم).
  • اينكه برا اولين بار صورتحساب از اون چيزي كه پيش بيني مي كردم كمتر بود
  • اينكه با اين وجود بازم پول كافي تو كيفم نمونده بود ومثل همون دوران دانشجويي پولامونا با فريبا ريختيم روهم تا صورتحساب رو بديم و تا يادمون نره قبلاَ چي بوديم وزياد به پشتيباتي كيف پولمون قمپز در نكنيم
  • اينكه به بهونه فريبا كه نمي تونست زياد راه بره‘ اصلا بالا نرفتيم وهمون جاها يه كم پياده روي كرديم و با به جا آوردن فريضه خريد لواشك وآلبالو وترشك و...مثل بچه آدم برگشتيم

تو نيايش كه پيچيديم از هيولاي خاكستري رو شهر خبري نبود و ساختموناي مركز شهر ديده ميشدن. خلاصه به لطف نبود امت شهيد پرور امروزتهرون يه روز خاطره انگيز روبهمون هديه داد تاغصه نخوريم واز اينكه اين روزا نمي تونيم مسافرت بريم وشمال رويايي و اصفهان دوست داشتني رو چند وقته نديديم غمباد نگيريم.

اما باور كنيد اين شهر روزايي كه بيشتر ماها توش نبوديم خيلي زيبا و دوست داشتني بوده وشايد همين زيباييش بوده كه كار دستش داده وشده پايتختي كه امروز مي بينيم


1 comment:

هما said...

راستکی(rtl) بنویس!